منتظر نماندی تا دوباره نامت را نفس بکشم و بگویم...بگویم که بی تو دیگر نفسم برای همیشه میگیرد! وقتی هوا خیس میشود دلم بهانه ی تو را میگیرد و گونه هایم بوی خاک باران زده میگیرد بنجره را باز میکنم نفسم میگیرد ان روز که تو رفتی هوا شرجی است و میان این همه گریه... هنوز هم تنم از داغ اخرین نگاه تو میسوزد و تو از چشم های تب دار من میدرخشی و تو بی برده از اشک در انعکاس چشمان من میدرخشی نفسم میگیرد...!درست مثل همان لحظه که چشمانم در چشمان تو بود...همان لحظه که منتظر ماندی تا چیزی بگویم...اما... اما درست مثل همین حالا نفسم گرفت و نتوانستم ... و نگفتم ... و تو دیگر منتظر نماندی
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:, ساعت
16:9 توسط مهشید| نظر بدهيد |
Power By:
LoxBlog.Com |